Photo: ‎غزلی با عنوان «سارا» سروده ی جناب استاد «آرش آذرپیک» بهار 89

اللهم صل علی چشمان سارا
سوگند والشمس الضحیها جان سارا
راز مگو و خط سوم، راز مکتوم
عریانه هایی کهنه در دیوان سارا
عشق از طلوع خشم سرخش جان گرفته ست
صد کشتی نوحست در توفان سارا
یک جلوه اش مریم شد و صدها مسیحا
در هر نفس روییده از دامان سارا
چشمانش آواتار شاعرهاست، هر صبح
صد مولوی می ریزد از چشمان سارا
از هفت خوان رستم گذشت و ناگهان ماند
دل باخته، سرباخته در خوان سارا
هر کس که سارا را نبیند کور محض است
خورشید یعنی سایه ی پنهان سارا
این نور که می ریزد از مهتاب اکنون
شیری ست که خورده ست از پستان سارا
بنیان برهانش فراتر از ملایک
بنیان شعر و فلسفه هذیان سارا
هر روز یک دین دارد و ما نیز، آخر
ایمان خودِ ساراست، نه ایمانِ سارا
دیروز در جسم خدایان بود و امروز
حتا خدایان بنده ی انسانِ سارا
سوگند عاشق اولین بوسه ست، این حکم
امری ست از سلطانِ یارستان سارا
آن آن که در معشوقه های حافظانه ست
یک سایه ی محوست از آن آنِ سارا
بر دار حق دارد اناالحق زن برقصد
آن کس که سر داده ست در عرفان سارا
نزد تمام آسمان ها، کفر مطلق
یک لحظه تردیدست در امکان سارا
در آسمان بتخانه ای زد مسجدی شد
یزدان تجلی یافت در شیطان سارا
«الله اکبر از لبش، الله اکبر»
جبریل این را گفت و شد مهمان سارا
در کشف الاسرار لبش باید فقط گفت
هر بوسه صد آیه ست در قرآن سارا
تو قوچ را قربان بکن اما نهفته ست
در صور اسرافیل ها: «قربان سارا!»
آن جا که یوسف خود زلیخایی ست در شهر
کوچه به کوچه مست و سرگردان سارا،
بند زلیخا می شود زندان یوسف
کنعانِ یوسف می شود زندان سارا
یک شب خدای شاعران از خواب برخاست
فریاد شد: «ای جان بلا گردان سارا!»
باغ تغزل در خودش خشکید باید
عریان قدم زد باز در باران سارا
تو نقطه ی پایان من شو، باز اما
آغاز صد ساراست این پایان سارا.‎


 

یک مثنوی از جناب استاد «آرش آذرپیک»:


من می روم شبیه نسیمی که می رود

مانند یک رفیق قدیمی که می رود
من می روم گرفته تر از چهره ی غروب
سوزان تر از هوای تب آلوده ی جنوب
من می روم غریبه تر از آن جوان کُرد
وقتی «کژال» را پسر خان به حجله برد
من می روم شکسته تر از کوزه ی کژال
هنگام آن خبر، لب آن چشمه ی زلال
گفتم که می روم، همه گفتید: «کافی است
یک لحظه هم وجود تو این جا اضافی است»
باشد به روی چشمانم، زود می روم
فردا بدون بوسه و بدرود می روم
من می روم اگرچه شما غم نمی خورید
و آش پشت پای مرا هم نمی خورید
من می روم اگرچه کسی اعتنا نکرد
من را برای لحظه ی آخر صدا نکرد
من می روم و آن چه در این کوله با من است
یک جعبه ی سیاه پر از خاک میهن است
یک کوزه ی سپید پر از اشک مادرم
یک حلقه از همان که نامش نمی برم
من می روم و خاطره ام خواب می شود
یک باره مثل نقش روی آب می شود
من می روم و در خود خاموش می شوم
در غربتی سیاه فراموش می شوم.