
یک مثنوی از جناب استاد «آرش آذرپیک»:
من می روم شبیه نسیمی که می رود
مانند یک رفیق قدیمی که می رودمن می روم گرفته تر از چهره ی غروب
سوزان تر از هوای تب آلوده ی جنوب
من می روم غریبه تر از آن جوان کُرد
وقتی «کژال» را پسر خان به حجله برد
من می روم شکسته تر از کوزه ی کژال
هنگام آن خبر، لب آن چشمه ی زلال
گفتم که می روم، همه گفتید: «کافی است
یک لحظه هم وجود تو این جا اضافی است»
باشد به روی چشمانم، زود می روم
فردا بدون بوسه و بدرود می روم
من می روم اگرچه شما غم نمی خورید
و آش پشت پای مرا هم نمی خورید
من می روم اگرچه کسی اعتنا نکرد
من را برای لحظه ی آخر صدا نکرد
من می روم و آن چه در این کوله با من است
یک جعبه ی سیاه پر از خاک میهن است
یک کوزه ی سپید پر از اشک مادرم
یک حلقه از همان که نامش نمی برم
من می روم و خاطره ام خواب می شود
یک باره مثل نقش روی آب می شود
من می روم و در خود خاموش می شوم
در غربتی سیاه فراموش می شوم.
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 10:42 توسط نیلوفر مسیح
|