نقدی بر مجموعه ی “بین دو عشق” سروده ی مهری السادات مهدویان به قلم نیلوفر مسیح در هفته نامه ی “باختر”

«هوالمعشوق»


گذري انتقادي بر عاشقانه‌هاي يك زن

عشق، پيش از ازل از «تجلي دم زد» و زندگي را بر بستر وجود جاري ساخت، و از دير باز، ادبيات غنايي هر ملتي، آتش جاودانه‌ي «گاهي زندگي ساز و گاهي زندگي سوز» عشق را در «خودآگاهي جمعي تاريخ» شعله افشان نگاه داشته است.

عشق بي واسطه‌ترين ارتباط انساني در هستي است، مجموعه‌ي بين دو عشق، سروده‌ي سركار خانم «مهري مهدويان» فرا نمودي پايا و پويا از اين…

گذري انتقادي بر عاشقانه‌هاي يك زن

عشق، پيش از ازل از «تجلي دم زد» و زندگي را بر بستر وجود جاري ساخت، و از دير باز، ادبيات غنايي هر ملتي، آتش جاودانه‌ي «گاهي زندگي ساز و گاهي زندگي سوز» عشق را در «خودآگاهي جمعي تاريخ» شعله افشان نگاه داشته است.

عشق بي واسطه‌ترين ارتباط انساني در هستي است، مجموعه‌ي بين دو عشق، سروده‌ي سركار خانم «مهري مهدويان» فرا نمودي پايا و پويا از اين عشق خالص است، كه گاه‌گاه با نگاهي منتقدانه تيغ بر سنت‌هاي مرتجع و ديدگاه‌هاي اجتماعي مرداب‌گون كشيده است و فرياد آسمان كوب خويش را در لباس واژگان در گوش‌ هماره سنگين تاريخ- به علت گذر از صافي تغزل- به نجوا نشسته است.

هر چند اين فرياد، خصوصي‌ترين مكنونات و رويدادهاي زندگي شاعر و عريان‌نويس مذكور را در برمي‌گيرد و عرصه‌اي شده است براي جولان بعد احساس‌گراي درون او.

آنچنانكه گاه بر چكاد شكوهمند بطن حادثه و هيجانهاي عاشقانه است و گاه به قدري در انزواي غم انگيز هجرانش فرو مي‌افتد كه خواهشمندانه همانند كويري، آغوش دريا را طلب مي‌كند، معشوقي كه از نظرگاه شاعر حامل آرمان و پيام بزرگيست كه مي‌خواهد جهاني را بشوراند:

نــام مـــرا زمانــه فــرامــوش مـي‌‌كند                         امــا شبيـــه مردن لوركاست مـرگ تو

سقراط بوده جد تو، يا حضرت مسيح                         كه عطري از تمامي گلهاست مرگ تو       ص 39-40

با توجه به مجموعه محور ذاتي خلق شعر در 2 چيز خلاصه شده است:

الف) احساس شاعر نسبت به ديگري و خود را در او يافتن و فنا كردن

ب) ديدي انتقادي و غالباً فمنيستي به جامعه و سنت‌هاي رايج

بنابراين (همانگونه كه در مقدمه‌ي كتاب اشاره شده است) مجموعه در بردارنده‌ي سير رويدادهاي زندگي خصوصي شاعر است كه غزل مثنوي‌ها به آن الگويي منسجم و لباسي هنري داده‌اند، در واقع مي‌توان از آن با عنوان (يك اعتراف نامه‌ي غنايي) كه خود نوعي اتوبيوگرافيست ياد كرد، كه در ذيل عنوان تأليف‌هاي غير فيكش (non-fiction) طبقه‌بندي مي‌شود، فيكشن در واقع به معناي دروغ يا غير واقعيت است و مانند شعر به لحاظ ريشه شناسي چيزيست كه براي خاطر خودش ساخته و پرداخته شده است.

جناب آقاي آرش آذرپيك در مقدمه اي كه براين كتاب نگاشته است از آن با عنوان: اتوبيوگرافي اكسپرسيونيستي ياد مي‌كند، كه البته با تلقي و دريافت معناي اكسپرسيونيسم با توجه به معناي لغوي آن (و نه دقيقاً مكتبي‌اش)- كه مدنظر جناب آذرپيك بوده است- مي‌توان گفت كه اين مجموعه نيز همانند يك اثر اكسپرسيونيستي، زباني براي بيان افكار و احساسات دروني، غرايز انساني و همچنين با زباني تند براي برخورد با قوانين و اصول موجود در قالبهاي هنري مي‌باشد و در نهايت واقعيت در اثر وي به استحاله تن داده است. لذا خانم مهدويان تا اندازه‌اي كه ادبيات كلاسيك ايران اجازه داده است نيز با قدرت كلمات و انرژي و نيروي هنر، اثر هنجار گريز و سنت ستيز خود را ارائه داده است. از جمله موارد و مهمترين موردي كه مي‌توان نام اكسپرسيونيسم را شايسته اين اثر دانست آن است كه شاعر در ابياتي ارزش‌هاي پيشين را محدود و كوچك دانسته و در پي به وجود آوردن ارزشهايي جديد آن هم بر اساس روح عصيان زده‌ي خويش است.

قصـــر بلــور قصه فقط يك حبــاب بود                     شهزاده‌اي كه مي‌رسد از راه خواب بود

دريــا نبــود و ماهي مسلول جـان سپــرد                      بــاد لجـــوج روح مــرا تكــه تكــه بـرد     ص 18-17

گاه در حين و عين تغزل، شعرش انعكاس يك فضاي سياه و گورستاني‌ست.

از ذره ذره زخم و خون و چرك و استفراغ

چيـزي شبيه آدمها ساخت يعني من

و گاه اين فضاي اكسپرسيونيستي به مسخ واقعيت مي‌انجامد.

يكدسته گـــرگ پنجــــــه به رؤياي من زدند                          يكدسته گـــرگ پنجه‌ي خونين بـــــه آسمان

يكدسته گــــرگ راه مــــرا از تــو دور كـرد                          يكدستــــه گـــرگ زوزه كشيــدند شـادمان

طـــوفان گرفت، صخره به صخره كشيد و برد                         قلبــي كــه قطعه قطعه شد و باز هـــم چنان …

اما با اين حال، به ديدگاه اينجانب وجه غالب و عريان آثار مهري مهدويان به علت، تغزل محوري، آن، ژانريست كه مي‌توانم آن را «اتوبيوگرافي رومانتيستي» بنامم، بنابراين ديدگاه من به آثار ايشان با نظرگاه جناب استاد آرش آذرپيك متفاوت است. و ريشه‌ي بنيادين اين مغايرت ديدگاه در تفاوت ريشه‌‌گاه واژه‌ي «اكسپرسيونسيم» است در برابر «رومانتيسيسم»

در اين دفتر شاعر عشق و علاقه‌ي خود را به مكتب ادبي و آرمانيش نمي‌تواند و نمي‌خواهد انكار كند:

از هــر چه دلخوشند عزيزان نخواستم                                                 غيــر از بهشت مكتب عــريان نخـــواستم ص 21

اول شهيد لشكر عريان كه ساده نيست                                                يك زن ميان قلعه‌ي ديوان كه ساده نيست! ص 20

زندگي، عشق و شعر مثلثي خلق كرده است، كه شاعر «بين دو عشق» بيشتر در راستاي عشق در هر دو بُعد مكمل (آسمان و زميني) البته بيشتر زميني قدم برداشته است، آنچنانكه زندگي و شعر را وسايلي براي تسهيل بر دوش كشيدن اين بار مي‌پندارد، البته تمركز ابيات برروي بعد زميني در بيشتر موارد باعث عدم تعمق‌ گرايي و ژرف انديشي شاعر در رابطه با احساسات و دريافتهاي او از خويش و پيرامونش يعني طبيعت و شعور نهفته در كيهان شده است و در نهايت به نوعي (Sentimentalism) سانتي مانتاليسم تن در داده است.

با توجه به اينكه اشعار غنايي را فقط نمي‌توان از لحاظ تكنيك‌هاي بديع به كار رفته در آنها مورد بررسي قرار داد و از محتوا غافل شد، بايد گفت كه در يك اثر ادبي تمام اجزاء بايد در خدمت كليت متن قرار گيرند و كُلي فراتر از اجزاء پديد آورند، در اين مجموعه با عنايت به طولاني بودن «غزل مثنوي‌ها» مي‌توان ساختار يكي از دو اثر متفاوت در مجموعه با عنوان‌ «غزلميني مال» را پي گرفت، كه از همه لحاظ چه عنوان‌بندي، چه ساختار، فرم و سرانجام زبان با بقيه‌آثار متفاوت است، «غزلميني مال» از زير مجموعه‌هاي ژانر فراشعر در مكتب ادبي اصالت كلمه (orianisn ) است.

اين ژانر ابتدا از تمام پتانسيل‌هاي درون ژانري غزل از آغاز تا اكنون به اندازه‌ي قدرت قلمي عريان‌نويس فراروي مي‌كند. و قاعدتاً در گامي بلند‌تر از خود غزل نيز فراتر مي‌رود، سپس با توجه به عدم محدود ساختن قلم در شعر و داستان، بسوي جنس سوم كلمه يعني «متن عريان» حركت مي‌نمايد، يعني به هيچ وجه «غزلميني مال» نه يك سبك خاص غزل ايران است و نه شعر بودن را هدف و مقصد نهايي خود قرار داده است.

آنچنانكه به ديدگاه من در غزلميني مال «پروانه آتشي» از سركارخانم مهدويان آمده است آن است كه در نهايت ايجاز، با كمك گرفتن از بُعد سمبوليستي واژگان، روايتي ميني‌ماليستي با زبان تغزلي در قالب رايج غزل البته با بدعتي كه در مصراع پاياني دارد اين غزلميني مال داراي فضايي پلي فونيك، انسجام فوق‌العاده در طرح و ساختار است كه بعد موسيقي نيز بر تأثير تغزلي اثر بسيار افزوده است.

ساختار اين (غزلميني مال) بدين صورت است كه متن ابتدا از فضايي شبيه زندان كه مي‌تواند سمبلي از دنياي ارواح «جهان ذر» و يا حتي رحم مادر باشد. آغاز مي‌گردد. سپس به سمت جايي ديگر فراتر از اين مكان فراخوانده مي‌شود (بسوي آزادي و رهايي از جهان پيشين)، اما براي پروانه‌ي آتشي كه به جهان تنگ «شبيه غار در جهان مثل افلاطوني»

خوگر شده است، اين رهايي امري خلاف واقع و غير قابل تحمل است.

(ديگر برو، حبس تو تمام است! – يعني اينجا نمي‌شود ماند؟!)

در ادامه و خارج شدن از فضاي غار گونه يا رحم واره‌ي زندان و پرت شدن به دنياي بيرون، پروانه بر سر دو راهي قرار مي‌گيرد كه از آن مي‌توان به عنوان تضاد، اغتشاش و تقابل‌هاي موجود در دنيا ياد نمود، و پروانه ميان آمدن و پذيرفتن اين تقابل سردرگم و سرگردان است و در انتها نيز مي‌توان تأكيد شاعر مبني بر: (پروانه هنوز بر دوراهيست) را از اين منظر به تماشا نشست كه اين موجود هيچ حق انتخابي براي آمدن به فضا يا جهان دوم نداشته است و با جبر كامل، او را آزادانه بر سر دو راهي قرار داده‌اند، كه يا بايد آن را به عنوان عرصه‌اي براي به نمايش گذاشتن اراده‌اش برگزيند يا نه، قهراً همانند پروانه‌ي آتشي آن را به عنوان يك سرنوشت محتوم بپذيرد اما در ترديد ميان انتخاب آنها آسمان و زمين را محكوم بكند.

با توجه به اينكه محوريت اغلب اشعار، همان موتيف‌هاي هميشگي آثار تغزلي يعني اظهار عشق، دوري از معشوق و گاه شكايت از عوامل ايجاد كننده‌ي اين هجران مي‌باشد، متأسفانه قلم مهدويان چندان در بند پرداختن به ادبيت آثار نشده است، و صرفاً شعر وسيله‌اي بوده است در خدمت احساس شاعر، بنابراين نگرش بُعد گرايي قلم احساساتي وي در (بين دو عشق) او را غالباً از ساير ابعادي كه بيشتر مورد توجه اهل فن مي‌باشد باز داشته است، اما با اين وجود (قلم شاعر به علت خوگري به «مراقبه‌ي شناور در متن» براي رسيدن به ضمير فرا آگاه انسان، فراتر از هر گونه خودآگاه نويسي و ناخودآگاه نگاري) و با عنايت به مجموعه‌هاي موفق پيشين او «بوطيقاي عريان» و «بانوي واژه‌ها» نمي‌توان گفت كه او مطلقاً ساير ابعاد را ناديده انگاشته است، و فقط به بعد احساسي آن يعني رمانتيسيسم محض پرداخته است، بلكه با جهت گيري شاعر در مقابل نابسامانيهاي اجتماع و بعضي سنتها كه چهره‌ي انساني زن را سياه و وقيح جلوه داده است وجود مدارانه ايستاده است و از رومانتيسيم محض به سمت نوعي رمانتيسم اجتماعي آنچنانكه ويكتورهوگو به آن معتقد بود خيز برداشته است، اما ديدگاه فمنيستي خانم مهدويان گاه به گاه او را از دكترين جنس سوم دور كرده است.

… تا مردمي كه سر به عقب راه مي‌روند                      بر زخمهاي داغ من ايمان بياورند  (ص22)

بــا من هميشه مـــي‌شود از جا بلند شد                                    حتي اگر سهند نشد رود سند شد  (50)

آري منم كسي كه مـــرا تـــا سرشته‌اند                       آدم‌تــر از تــو نام مـــرا زن نوشته‌انــد

بنابراين از نظرگاه مكتب نقد فرانكفورت، آثار «مهري مهدويان» در (بين دو عشق) در سطراسطر خود از «صنعت هنر» دور شده است، و به سوي هنر انتقادي و متعالي گام برداشته، بنابراين با توجه به ديدگاه انتقادي شاعر نسبت به وضعيت موجود كه در سراسر جهان نسبت به زن حكمفرماست، مي‌توان گفت كه ايشان هيچ گاه، احساس، شعور، انديشه و آرمان متعالي خود را در خدمت كسب سرمايه قرار نداده و هنري بزك كرده بر اساس خوشايند قشري خاص و سرگرمي گروهي چند تحويل نداده است. بلكه بازباني تند و گاه گزنده به جنگ باور داشت‌هاي غلط و عادتهاي ناپسنديده‌ي اجتماع رفته است، با آنكه در نهايت خود را نيز يك قرباني بيشتر نمي‌داند.

با آرزوي آنكه كتاب بعدي سركار خانم مهري مهدويان نه «بين دو عشق» ديگر بلكه «فراتر از دو عشقي» پرمحتواتر. خوش جلدتر، پرشمارگان‌تر و در نهايت هنري‌تري باشد.

 

 

يا حق

نیلوفر مسیح (پروين احمدي)- گيلانغرب

پاييز 1389

 

“قبله”


چشمه آفتاب

دختر

کوزه خالی

-این بار را دیگر دست خالی بر نگرد!

آسمان سیاه

ستاره های کور

-هر دفعه راهم در بی راهه گم می شود!

-ستاره قطبی که هست!

-پس چشمان من آن قدر نامحرم که آسمان

خودش را می پوشاند؟؟

[وسر درخویش فرو می برد]

سجاده زرد

سایه سیاه

[بیشتر فرو می رود]

-وای نه! این همه کلاغ از کجاست؟

به چهارسمت خویش

چهار قبله زرد

[فروتر می رود]

-پس خودم کجاست؟

و ناگهان

از خواب برمی گردد

□□□

جنگل سکوت

برف

آدمک چوبی

-باید آتشی به پا کرد و سوخت

تا این همه برف

سیاهی هایم را در خود نپوشاند

جنگل سکوت

آتش

آتش

□□

وقتی که سایه اش

 سایه بی سایگی خویش شد

از دیوار آیینه ای تراشید

وخودش را عریان شد

سجاده سبز

سایه سپید

-نگاه کن کبوتر ها پرواز شده ند!

آسمان

ماه

ستاره قطبی

-با اولین طلوع عازم خواهم شد

چشمه آفتاب

دختر

کوزه پر آب.

” آتش”

                                      

سقوط قاصدک وحشی

خواب دریاچه پیر را شکست

ماه بالا آمد

مد شد

دریاچه، شلاق زنان

عروسان شهر را در خود گهواره شد

گاه به پیش گاه به پس تا اینکه …

قلم چهل صفحه بعد  به سطر آفتاب و آسمان خزید

□□□

نه پله صعود آسمان در خود

پیشگاه آفتاب

برخیزید به یمن حضور آفتاب ایستاده در خود پیشانی به سجده نور بسايید-

[آفتاب بر جایگاه]

چشم ها یک آن بر پای آفتاب می پاشند

[مجمع ستارگان زمین برای ماموریت هزاره]

هزارمین هزاره وهفت ناجی ؟؟-

کدام یک از شما در زایشی دیگر عازم زمین می شود؟

!آه رنج جاودانگی من و صلیب،نه ،نه-

هرگز نمی خواهم پادشاه قومی بشوم که استخوانهای سردم

سوگند روز مبادایشان باشد

[هاله ای از تردید به گرد حاضران پیچید]

-زمین!نه!نه!

[این گفتگو بین آفتاب و ناجیان زمین تا پنج سطر ادامه می یابد تا این که در سطر هفتم...]

یکی دارد درون ذهنم را بی اجازه وارد می شود

-هی !هی!تو کی هستی؟

می خندد

-اینقدر خودت را مخوان حواست را به من بده!

در خودش سکوت می شود اما آفتاب

گردونه را به نام هفتمین تن هفت بار گرداند

-سرزمین بی آغاز ونژاد؟ نیاکانت در کالبد یک…؟

-زن یا مرد؟

[این را نور سیاه بر سمت چپ جایگاه گفت]

-فرقی نمیکند!اما به آفتاب سوگند

آخرین پیام آسمان را بر طومار کوچک ترین دوشیزه آتشگاه خواهم نوشت

-در زمستان نگاه آدمکها کلاغ خواهی شد

-کلاغ یا کبوتر باید خودم را عریان بشوم                 

  [آفتاب بر تمام آسمان ]

-سجده بشوید!

تمام آسمان …

اما نه یک نفر نفس نفس زنان خودش را و…

[سمت چپ جایگاه به فریاد برخاست ]

-اما من سجده نمی شوم

دوباره لحظه اولین آغاز

-آه باز هم تو نور سیاه؟؟

سکوت شو سرگردانی ات را بر دوش بگیر و بر گِردِ آدم بگرد

-همان گونه که رانده اعظم گشت و هنوزاهنوز …

-آن قدر عریان بود که چشمانش از روشنایی اش گر گرفت و

ندید که “گنجهای پنهان هماره در پیدا ترین مکان هایند”

[در لاک خودش می خزد]

بایست!!

وباچشم های هماره باز شاهد ماجرای زمین باش.

□□□

قاصدک پر زد

تکه ای از ماه بر زمین افتاد

[صدای خرناسه های رادیو]

و مرد از خوابش برگشت

-بنا بر گزارش های رسیده فاجعه عظیم برفی هم چنان سراسر دنیا را در خود پوشیده است

بنابراین راه های آسمان مسدود می باشد و زمین …

-یعنی بازهم خشم خدایان و فرزندان آدم ؟!

[بازشدن دست های پنجره از هم]

آسمان          برف

زمین           برف

آدم             آدمکهای برفی

ودریاچه تن پوشی از یخ پوشیده است

[در خود وا می ماند ]

آدمک های سپید         شال گردن های سرخ

 چشم های مهتابی     عینک های آفتابی

در خود نگاه می شود

نیمی آتش        نیمی گل سرخ

-وای چرا این قدر عریان؟؟

[ورود پابرهنه کاراکتر آشنا با متن اما ناآشنا با روایت]

-شیوه پابر جای نیاکانت بوده است

همان ها که دستی بر آسمان دستی بر زمین ستاره چین کهکشان بوده اند

بیشتر بگو می خواهم سرختر بسوزم

-یک روز از گل سرخی رویید و تکه ای آتش شد

ازشب که گذشت تازه یادش آمد

آفتاب در خانه تنش همیشه میزبان بوده است آن چنان که …

-پس  چرا این همه برف رویید؟

-یک شب تکه های ماه را که از زمین می چیدیم

قاصدک ها هراسان از شهر گذشتند

قبیله آدم برفی ها شبیه خون شد

آن چنان که از تبر هاشان غنچه ها بر زمین

بوسه بوسه گل یخ شد ومی رفت تمام آتش را

که آسمان خودش را سیاه پوشید

ونگاه آدمک ها چشم به راه دریاچه ای رفت

که بشود از آن

دریا را در کوزه ای به خانه آورد وآتش شد

اما حیف که شهر آن قدر در خودش منجمد شده بود که …

زیبا ترین عروس دریاچه را باور نکرد

-چرا؟ مگراو نیامده بود که زمین را روسپید کند ؟

-همه می گفتند کلاغ تر ازآن است که پیام آور آسمان شود

-کی؟ عروس؟

-نه کودک را می گویم

-خوب از قبیله آدم برفی ها بگو!

-عروس را با تکه هایی ازخشم بر پیشانی تاریخ سنگ نوشتنند

و کودک را به جنگل کهنسال روانه شدند

[کاراکتر ناشناس دردمندانه در مرد عریان]

-تو را به جانِ جانت سوگند مرا هم به حجله گاه آفتاب ببر!

-بگذار شهر را در یک متن عریان به دریا بریزیم تا شاید…

و آغاز می شود

پنجره را باز شد

پرده رقصید آفتاب چند قدم به جلو

[آرام در خود نشست]

-اگر ازتن خویش عریان بشوی او را درخود ملاقات خواهی کرد

ناگهان

به جسد خود خندید

گونه های پنجره گر گرفت

پرده سرخ ترسوخت

و کاراکتر ناشناس تمام جنگل را به آغوش کشید

□□□

سقوط ستاره قطبی بر زمین

جنگل

آتش

کلبه

و جنگل بان پیر ازبیدارترین خواب آسمان خود را برگشت

[در باز میشود و بسته]

-آه برگشتی؟ باز هم که دستهایت راسوخته ای!

-آتش! برایم کاغذ وقلم بیاور

[آخرین پیام آسمان]

به نام عریان

از:پیرترین شبگرد آسمان

به:آتش -دوشیزه ترین پیر آتشگاه-

دیشب آفتاب را… نه! اما بزرگ ترین ستاره های راهبر را

در آغوش سوختم

و در خود تمام آفتاب را ازشب ربودم

[حلول ستاره قطبی در پیرمرد]

مقصد:فتح جزیره سرخ

آخرین مکان بر چکاد دریای سیاه

باید از شهر آدم برفی ها گذشت

یک آن چشمهایش را خواست

[خیره در هم]

پیرمرد در آغوش آتش آسمان شد

□□□

ناخداترین کشتی بان دریا

-بانو کجا؟

-جزیره سرخ؟

-خودت را خواب رفته ای هیچ کشتی از دریای سیاه نخواهد گذشت!

-اما من باید… حتی اگر نشد با بادخواهم رفت

-پس…           

[درخودش فرو می رود]

بایستید! آخرین زورق بازمانده از نیاکانم هست

فقط توان حمل یک نفر را دارد

-همان را می خواهم

-اما طوفان را بیدار خواهد کرد

-نترسید با طوفان در باد خواهم رقصید

-همانگونه که مادرت رقصید

و پنهان نماند که پنهانی تو را از گل سرخی زایید، نه دریاچه ای که…

-خاموش!

هذیان هایت رادر مشت بگیر و با آنها گل یا پوچ بازی کن

□□□

زورق درباد         آتش

آتش دردریا         طوفان

هفت شبانه روز رقص آتش

 درطوفان

تا

طوفان از آتش آرام آرام دریا را خواب رفت

آسمان           آبی

دریا              سرخ

رقص یک بطری برآب

تا می خواهد بطری را از آب بگیرد

قاصدکی بردامنش گل بوسه می کارد

یک نامه؟؟

آن چنان سربسته که تنها با چشم هایی عریان می شود آن را باز کرد                    

فرستنده:مرد عریان

از:شهر آدم برفی ها

چند سطر آویزان بر متن

-دو خط سکوت!!!

آن چنان بلند که گوش های دنیا را  کر کرده

و آن قدر سپید که دنیا کوری سپید گرفته

و در کنج خودش دل به هذیان هایی سرد سپرده است

وای دارم دیر می شوم

□□□

شهر آدم برفی ها

پنجره را که بست

پرده ایستاد

[کاراکتر ناشناس دوباره به خودش برگشت]

-آماده شوید! آتش بر در دروازه شهر ایستاده است!

-آتش ؟؟

-دختری که هرشب آسمان را بغل می شود

تا خواب های زمین را گل سرخ بکارد

□□

دم دروازه یک تابلو

-ایست!!

[سه سایه سیاه همدیگر را پوزخند می شوند]

-تو؟!

-من تمام خودم هستم

-اما او که در آسمان است

تمام خودش را در انسان دمید مگر خودتان را فراموش شده اید؟؟

[سیاه تر از برف مشت هایشان را می بندند

-گل یاپوچ؟؟]

-اما نیاکان ماسوگند شده اند که ما را در آسمان اجابت خواهند شد

-با واسطه؟ نه! من خودم را بی واسطه اجابت می شوم

تا هر لحظه آتش تر بسوزم

-بس است! دیوانه!

یاوه هایش را سند بزنید و او را برف بپوشانید

-اما من زره ای از برف پوشیده ام در من آب خواهید شد

ناگهان مرد عریان پا در کفش خدایان

-او از نسل خدایان است و ما نیز

[سایه های سیاه همدیگر را پوچ می کنند]

آتش بر خاست

و تمام خودش را در شقیقه های شهر تکرار می شود

تا آرام آرام و درون خفته شان را می جنباند

ناگاه شهر خودش را خمیازه کشید و

کورمال کورمال تن به سایه آفتاب سایید

□□□

زورقی در باد

تا جزیره سرخ

-کاش می توانستیم شب را بیوه ابدی کنیم تا شوی مرده اش را با سنت نیاکان به آتش بکشد

-اماحیف که …              

[وخیره در هم خود را خاکستر شدند]

تا بر گشایند

و دوباره خود را در حادثه ای دیگر بگشایند

قاصدکی پرزد…

 


“جوجه اردک …"


 

ماه بر فراز شهر کوچک

سایه های سرد را در خود شکست

بیل ها بر شانه کلنگ ها

-سریع تر،سریع تر،”هیچ پنجره ای را جا نگذارید”

آجرها

خشت بر خشت

رج بر رج تا

مردان تلخ پنجره های یاغی را

در یک شبیخون زرد به دار کشیدند

ستاره های یخ زده انگشت بر دهان حیرت

□□

ناگهان پنجره خودش را خورد

و اتاق از شب گم شد

[هیاهوی ستاره حیرت زده]

-وای آفتاب کجاست؟؟

-در سطر دیوارها گم شد، یادت نیست؟!

-چه کابوس تلخی

کاش می شد…

چندسطر بعد

سایه های آفتاب سوخته یک مشت رویای سبز بر کابوس شهر می پاشند

[همهمه چشم های گم شده و دهانهای یخ زده]

□□

-قربان همه درختان شهر را خودکشی کردیم تا هیچ ایستاده ای …

فقط یک نهال زیتون

سمج تر از آن بود که بر گور نیاکانش بخسبد

-تکلیف آفتاب چه شد؟؟

-در قرنطینه شاه به انتظار محاکمه ایستاده!

-و پرندگان؟؟

-همه را درقفس مردیم به جز …

-به جز چه؟

-به جز یک جوجه اردک زشت!

نسبش را نیافتیم

در طالعش او را یک ستاره سرخ دیدیم

که از هم آغوشی ماه و برکه متولد شده است

-پس …

[در خود وا می ماند]

-قربان چشم زخمی از او به شاه نخواهد رسید

می گوید: شازده کوچولوست و دنبال گل سرخ می گردد

-بازهم یک دیوانه! آزادش کنید مهم نیست!

□□□

شاه

 سیزده مرد خاکستری را

 برای محاکمه آفتاب  فرا می خواند

[رژه سایه های آفتاب سوخته در خیابان]

مردان خاکستری در شور

آفتاب بر جایگاه اتهام

-لطفا بنشینید!

[در خود ایستاده تر]

-نام ؟؟

-آفتاب -میوه درخت نور- هستم!

-از خودتان بگویید؟

-بر پیشانی آسمان نه!

درون نگاه آدمک ها آشیانه ام بود

ناگهان

شب شد ماه رنگ پریده از شهر کوچک گذشت

سایه ها شکستند

وزمین را نزاعی سرد در گرفت

که ستاره های یخ زده را در خود مرد

از آن پس

هر سایه ای که متولد می شد مرا درون قابی از خود می گرفت

آمده ام تا دگر باره پیدا شوم و…

-و زمین را بشورانی در خود؟

[آفتاب سرخ تر می سوزد]

واژه های سبز

خارهای سرخ

در یک متن عریان

[مخاطب عزیز به علت عریانی بیش از حد متن یک صفحه بعد واژگان ادامه محاکمه را راه می روند]

□□

-حرف آخرت را بزن!

-از اول هم حرفی نداشتم

وقتی که شاه سمعک هایش را گم شده

عینکش آب مروارید گرفته

ودست به عصا حرف می زند

-در نهایت چه با گناه و چه بی گناه شما متهمید به…

-به گفتن عریان ترین متن دنیا

-بدون اغماض قلمش را بشکنید و خودش را …

-می خواهم شبیه لورکا بمیرم

 آن گاه که آسمان سیاه بود

واو بغض هایش را واژه واژه غزل می کرد

□□

اجرای حکم

آسمان بی ماه

آفتاب طلوعش را خندید

[هزار نور سیاه آغوش در آغوش خدا آفتاب را سجده شدند]

 

[ورود دوباره دیوانه به متن

-وای نه ببخشید جوجه اردک...؟]

-پاتوخای! دردی ندارد ایستاده تر بمیر

-باز هم این دیوانه!

-سایه ها آتش!!

[سایه های سرد تپانچه های کهنسال را در رژه خیابان گم شدند]

بهار از شاخه ها فرو ریخت

خیابان لباسی از خون پوشید

وخورشید در انتهای غروب شهر/هفت پله در آسمان طلوع شد

شش صفحه بعد

ستاره های کوچک از شب برخاستند

پرده های آفتاب نشان

 پرده های شب زده را هم آغوش شدند

تا

ستاره حیرت زده

-راستی آفتاب را از پشت دیوارها می شنوم

آویزان بر شانه های ماه

کابوس شهر را نظاره میکند

-اما آنها که …

-شنیده ای!شازده کوچولو گل های سرخ زیادی در زمین پیدا کرد

[و البته زیتون زارهای زیادی]

-اما آفتاب که مرد

-اما باور آفتاب را هیچ گاه نمی توان مرد

یعنی …

بیل ها از شانه کلنگ ها فرو افتادند

ودیوارها

آجر آجر

ازتن پنجره ها

آوار شدند

باد در خود دمید

و رویای سیاه را برد

باران آمد

و دو قوی زیبا

هم آغوشی ماه و برکه را

پرواز شدند.

 “پروانه ی برفی”



آسمان سیاه

زمین سپید

کلبه پیر، سراسر شب

قطره /قطره

خودش را قندیل می بندد

[صدای آخرین ناقوس]

-باور کن این آخر خط است

-کاش می توانستم باورت را باور کنم، اما

غروب تو آغاز طلوع من است

اجاق سیاه        آدم برفی سرخ

-پس تا خواب آیینه در ستاره ترین شب!

□□□

آسمان سپید

زمین سیاه

کلبه پیر، سراسر روز

جرعه/جرعه

خودش را نوشید

-اما در حافظه کلبه آتش آیین طلوع را بدرقه می کند

-پس خودت را سرختر بسوز تا آغازمان را آغاز شویم

کلبه پیر

آخرین رویایش را کبریت می زند

اجاق سپید        آدم برفی سرخ

نگاه خیس کلبه

[-آیینه غبار گرفته؟؟           -رویای سیاه!]

نگاه خیس تر کلبه

[-شمع خاموش؟؟              -مرداب پروانه!]

و خیس تر می شود وقتی که…

کلبه پیر آرام/آرام

خود را فرو می رود در یک

 رویای سیاه

[آغاز منولوگ کلبه]

آیینه         شب

شمع         شب

پروانه      شب

ومن روسری از برف بر تن روز کشیده ام

تا شاید

سیاهی هایمان بر ذغال

 گل آتش اجاق های خاموش شود

آن گاه که

پروانه در مراقبه آتش می سوخت

وسپیدی موهایم

تن شب را در گور به لرزه می انداخت

در خاطره ای که از ما

قاب عکس را به دار می کشید

–اما…

-چرا تنها ؟؟

-شمع تنها می سوزد و من نیز

 آن گاه که

آیینه مردابی ست

تهی

عریان

که هر دم مرا به من باز می گرداند

آن چنان سیاه

که اجاق پریده رنگ

تهی از خویش می شود

و آیینه پر از نیلوفر

-اما پروانه که تنها نیست

وقتی که آغوش شعله، میزبان فاخری ست!

اجاق               سپیدتر

آدم برفی           سرخ تر

[روشنایی بیشتر می شود]

آتش با دستمالی از نور

غبار آیینه را می تکاند

بر یک رویای سپید

-نگاه کن!!

ببین آیینه، نیلوفر خرمن می کند!

-پس

پروانه           آتش

شمع             آتش

آیینه             آتش

و تو؟؟

-آتش ترین آدم برفی دنیا!

□□□

آسمان سیاه

زمین سپید

کلبه

اولین ناقوس طلوع

پروانه عاشق

را از خواب پراند

-وای نه! دیشب خواب دیدم

یک آدم برفی شده ام

-بیا این هم قاب عکس!

[پروانه سرخ بر شانه آدم برفی به خواب رفته بود]