ماه بر فراز شهر کوچک

سایه های سرد را در خود شکست

بیل ها بر شانه کلنگ ها

-سریع تر،سریع تر،”هیچ پنجره ای را جا نگذارید”

آجرها

خشت بر خشت

رج بر رج تا

مردان تلخ پنجره های یاغی را

در یک شبیخون زرد به دار کشیدند

ستاره های یخ زده انگشت بر دهان حیرت

□□

ناگهان پنجره خودش را خورد

و اتاق از شب گم شد

[هیاهوی ستاره حیرت زده]

-وای آفتاب کجاست؟؟

-در سطر دیوارها گم شد، یادت نیست؟!

-چه کابوس تلخی

کاش می شد…

چندسطر بعد

سایه های آفتاب سوخته یک مشت رویای سبز بر کابوس شهر می پاشند

[همهمه چشم های گم شده و دهانهای یخ زده]

□□

-قربان همه درختان شهر را خودکشی کردیم تا هیچ ایستاده ای …

فقط یک نهال زیتون

سمج تر از آن بود که بر گور نیاکانش بخسبد

-تکلیف آفتاب چه شد؟؟

-در قرنطینه شاه به انتظار محاکمه ایستاده!

-و پرندگان؟؟

-همه را درقفس مردیم به جز …

-به جز چه؟

-به جز یک جوجه اردک زشت!

نسبش را نیافتیم

در طالعش او را یک ستاره سرخ دیدیم

که از هم آغوشی ماه و برکه متولد شده است

-پس …

[در خود وا می ماند]

-قربان چشم زخمی از او به شاه نخواهد رسید

می گوید: شازده کوچولوست و دنبال گل سرخ می گردد

-بازهم یک دیوانه! آزادش کنید مهم نیست!

□□□

شاه

 سیزده مرد خاکستری را

 برای محاکمه آفتاب  فرا می خواند

[رژه سایه های آفتاب سوخته در خیابان]

مردان خاکستری در شور

آفتاب بر جایگاه اتهام

-لطفا بنشینید!

[در خود ایستاده تر]

-نام ؟؟

-آفتاب -میوه درخت نور- هستم!

-از خودتان بگویید؟

-بر پیشانی آسمان نه!

درون نگاه آدمک ها آشیانه ام بود

ناگهان

شب شد ماه رنگ پریده از شهر کوچک گذشت

سایه ها شکستند

وزمین را نزاعی سرد در گرفت

که ستاره های یخ زده را در خود مرد

از آن پس

هر سایه ای که متولد می شد مرا درون قابی از خود می گرفت

آمده ام تا دگر باره پیدا شوم و…

-و زمین را بشورانی در خود؟

[آفتاب سرخ تر می سوزد]

واژه های سبز

خارهای سرخ

در یک متن عریان

[مخاطب عزیز به علت عریانی بیش از حد متن یک صفحه بعد واژگان ادامه محاکمه را راه می روند]

□□

-حرف آخرت را بزن!

-از اول هم حرفی نداشتم

وقتی که شاه سمعک هایش را گم شده

عینکش آب مروارید گرفته

ودست به عصا حرف می زند

-در نهایت چه با گناه و چه بی گناه شما متهمید به…

-به گفتن عریان ترین متن دنیا

-بدون اغماض قلمش را بشکنید و خودش را …

-می خواهم شبیه لورکا بمیرم

 آن گاه که آسمان سیاه بود

واو بغض هایش را واژه واژه غزل می کرد

□□

اجرای حکم

آسمان بی ماه

آفتاب طلوعش را خندید

[هزار نور سیاه آغوش در آغوش خدا آفتاب را سجده شدند]

 

[ورود دوباره دیوانه به متن

-وای نه ببخشید جوجه اردک...؟]

-پاتوخای! دردی ندارد ایستاده تر بمیر

-باز هم این دیوانه!

-سایه ها آتش!!

[سایه های سرد تپانچه های کهنسال را در رژه خیابان گم شدند]

بهار از شاخه ها فرو ریخت

خیابان لباسی از خون پوشید

وخورشید در انتهای غروب شهر/هفت پله در آسمان طلوع شد

شش صفحه بعد

ستاره های کوچک از شب برخاستند

پرده های آفتاب نشان

 پرده های شب زده را هم آغوش شدند

تا

ستاره حیرت زده

-راستی آفتاب را از پشت دیوارها می شنوم

آویزان بر شانه های ماه

کابوس شهر را نظاره میکند

-اما آنها که …

-شنیده ای!شازده کوچولو گل های سرخ زیادی در زمین پیدا کرد

[و البته زیتون زارهای زیادی]

-اما آفتاب که مرد

-اما باور آفتاب را هیچ گاه نمی توان مرد

یعنی …

بیل ها از شانه کلنگ ها فرو افتادند

ودیوارها

آجر آجر

ازتن پنجره ها

آوار شدند

باد در خود دمید

و رویای سیاه را برد

باران آمد

و دو قوی زیبا

هم آغوشی ماه و برکه را

پرواز شدند.