فراداستان

"سونيا" 

 : تقدیم به تمام دختربچه هایی که شهید شدند- 

مقدمه:

...۱حرف های راوی را می توانید با لهجه ی محلی تان بشنوید یا بخوانید

۲دیالوگ های سربازمعلم را با هر لهجه ای به غیر از لهجه ی محلی خودتان بشنوید یا بخوانید

۳آبرا به معنی برادر است

۴هر کاری کردم نتوانستم مش باقر درونم را راضی کنم تا با رسمی کشور حرف بزند

مکان:یک وستای مرزی کرد نشین 

زمان: عقربه روی مین

-موهای من بعضی وقت ها چشم های هیوا ا اذیت می کرد-

من سرم روی شانه های هیوا بود که...

.

.

.

.

.

-ناهید مولایی

                 -حاضر

-قباد یزدانی

                 -حاضر     

-و چیمن یعقوبی

                 -حاضر

-پس فقط یه نفر غایب داشتیم:

                             گلاره حمیدی...            

خوب یکی – دو دقیقه مونده به آخر زنگ

این یکی – دو دقیقه رو در مورد خدا حرف میزنیم

البته خارج از درسمون :

بچه ها خدا همیشه و همه جا هست-خدا همیشه هست- خدا همه جا هست- خدا بوده-هست و خواهد بود...

-آقا اجازه...میشه گفت خدا توی خاک هم هست؟!!!

-یعنی چی؟!...

-مگه میشه؟!...

-شاید راست میگه!...

                -بچه ها ساکت...

" حالت صورتش را مذهبی می کند "

-ببین سونیا جان این حرف ها کفر است

اصولا خدا نه دیدنی است و نه شنیدنی

" زززززز "                 

-خوب انشاالله جلسه ی آینده

" همه به طرف در حمله می برند "

 " سونیا کتاب هایش را مرتب می کند و

قدم هایش را می ساید به زمین نم دار"

" حرف پدرش توی گوشش می پیچد " :

-سونیا پاهاتو روی زمین دنبال خودت نکش...

درست راه برو...

کم بیفت دنبال هیوا...

" ولی حس لج بازی اش دوست دارد پاهایش را روی زمین بکشد "

" گندم ها هنوز آنقدر قد نکشیده اند

که سونیا بتواند بدون خم شدن موهای گندم زار را شانه کند

ادای معلمش را در می آورد "

-اصولا خدا نه دیدنی است و نه شنیدنی

" به روبه رو خیره می شود "

-خدای من با خدای آنها فرق دارد...خدا من با خدای "آنها فرق دارد- فرق دارد...

خدای من روی نیمکت های شکسته ی کلاس می نشیند...

و من سرم را روی شانه هایش می گذارم...

خدای من با ترکه های سرباز معلم توی دستانم می نشیند...

و در عروسک چوبی که برای خواهرم ساخته ام...

و در غرغرهای بابا و پاشنه های ترک خورده ی مادر...

 "آه سردی می کشد "

 -هی آبرا کجایی؟!...

چرا این چیزارو بهم یاد دادی؟!...

نمی دونی دارو توی دهی راه می روم که مردمان مومنش حرف زدن با خدا را دیوانگی می دانند

" حرف های برادرش را روزی یک بار تکرار می کند ":

-آبرا نرو

-نمیشه سونیا جان باید برم

                     باید برم پیش خدا

 " حالت صورتش مثل کسانی است که معنی حرف هایشان را نمی دانند

اما به آنها اعتقاد دارند "

-باید برم پیش خدایی که در شیارهای دایره ای درخت پنهان است

-مگه اونجا درخت هم هست؟!...

-در زوزه ی گرگ ها بره ای را می ترساند

 -مگه اونجا گرگ  هست؟!...

-با گنم ها درو می شود

-مگه اونجا گندم هست؟!...

-و دربین مورچه های کارگر آذوقه ی زمستانی اش را جمع می کند

-یعنی اونجا مورچه هم؟!...

-نه....این با ر می روم پیش خدایی که در گلوله ها به سمت من می آید

خدایی که موشک های بزرگ را هدایت می کند

اصلا باید حق خواهر چهارسالمان را بگیرم

" بغض سونیا فکرش را می دزدد "

-نمی دانم کی باید حق خودش را بگیرد؟!

می خواهید بگویم خواهرم چه طوری مرد؟!

او دوست نداشت بمیرد :

-خواهل می کام نکا شی ام لو نشان معلمتون بدم

منو می بلی مردسه؟!

خواهل نگاه کن تاکن های جنگی لو کشیدم

-چرا اینارو توی لوله کشیدی؟!

-خواهل وقتی بزلگ شدم

لفتم مردسه ...             

می کام کالی کنم  ...

که همه ی تاکن ها به جای موکش علوسک بدن بیرون

-بعد یه دفعه هواپیماها آمدند بالای ده

خواهرم رفت کف دستش را گذاشت جلوی دهانش

آوای یکنواختی را نواخت

بعد زخمی شد...زخمی شد...

وقتی رفتم بالای سرش

هنوز دستش جلوی دهانش بود

و به آسمان زل زده بود

نقاشی اش را هم چپانده بود زیر بلوزش

                                             "...دو روز بعد...دم دمای ظهر... "

-من سرم روی شانه های هیوا بود که...

به جای خواهرم روغن و قند و چای آوردند

پدرم اول خیلی خوشحال شد ولی بعد...

می گفتند تقصیر آمریکایی هاست

حرف سرباز معلممان یادم امد:

-آمریکای بد...  

آمریکای نفهم ...

آمریکای بی شعور...

 " نه...فکر نمی کنم این واژه ها به آموزش و پرورش ما بچسبد "

-من فکر می کنم تقصیر آمریکا نیست

آخه او بچه اس...

همین سال پیش کشفش کردند...

خوب معلومه هیچی نمی تونه بفهمه...

اصلا چه معنی داره بچه به این زودی زبون در بیاره!...

                                                     "...روز بعد...حول حوش هفت و نیم صبح..."

 

-مش باقر به آمریکایی ها کاری ندارد

هر روز گوسفندهایش را به صحرا می برد

خودشو نان و ماست ظهرش را که با گرده ی چوبی روی شانش انداخته

توی گرد وخاک گم می شوند

هوره می خواند

و گوسفند ها که گردنشان را بیشتر از کرت هایشان دراز می کند

-اهای دوی بریای...

خاون مرده...

زیانی مکه...

-...و نمی دانم چرا جمعه هواپیماها آمدند و یکدفعه چهارشنبه سوری شد

مش باقر و گوسفندهایش زخمی شدند

                                     

 "...دو روز بعد...دم دمای ظهر..." 

     

-من سرم روی شانه های هیوا بود که...

آمدند پیش نه نه وسط...

به جای شوهرش روغن و قند و چای آوردند

اولش خیلی خوشحال شد ولی بعد...

من گفتم گوسفندهاشم شهید شدن؟!

مادرم با دست زد پشت سرم

-ولش کنین بچه اس...

-زیر گریه زدم بیرون

آخه نگران بره ای بودم

که خودم برایش اسم انتخاب کرده بودم

بعد هیوا با اونا رفت شهر...

رفت وسیله های پدرش رو بیاره

گفتم نقاشی خواهر من رو هم بیار

وقتی از شهر برگشت

داشت سرفه می زد...

سرشو گذاشت رو ی شانه هام و هی سرفه زد

میگفت هوای شهر خیلی بد بود:

-یه دفعه یه عالمه دود می آمد بیرون

                                    

  "...هشت سال بعد..."

"زززززز"

"سونیا بغضش را نگه می دارد

تلفن را بر می دارد "

-کسی پشت خط نیست از این مملکت دفاع کند

" این حرف را می زند زیر گریه

بعد بچه اش گریه می کند

بچه را آرام می کند

سونیا چه قدر خوشبخت بود که از دست جنگ فرار کرده

جنگ تمام شده چه کار به او دارد

ولی هنوز نفهمیده بود بنیاد شهید اون همه مرده می خواست چه کار؟!

حرف برادرش را هنوز روزی یک بار تکرار می کند:

خدا همه جا هست...

انگار ستاره ی سونیا ستاره ی جنگ است

سونیا دیگه نمی تونست سرش روی شانه های شوهرش بذاره

همین چند روز پیش فهمیدند

هیوا شیمیایی است "...

 "رحمت غلامي "